سایت شخصی صادق سلمانی

ولتست، یادگیری ماشین، پایتون، فرازآوری مصنوعی

سایت شخصی صادق سلمانی

ولتست، یادگیری ماشین، پایتون، فرازآوری مصنوعی

سایت شخصی صادق سلمانی

مطالبی که در این سایت نوشته می‌شود به منزله تخصص من در آن‌ها نمی‌باشد، بلکه صرفاً آغازی است در مسیری طولانی برای یادگیری بهتر و عمیق‌تر.

آخرین نظرات
  • ۱۶ خرداد ۹۸، ۰۰:۲۳ - محمد
    عالی
  • ۱۴ آذر ۹۷، ۱۸:۰۶ - خ
    عالی
  • ۸ آذر ۹۷، ۲۰:۰۷ - محمد علی
    احسنت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هدف» ثبت شده است

امروز هجدهمین ماه خدمتم هم تمام شد و از الآن تا اتمام سربازی 6 ماه دیگر باقی مانده است. ابتدا یک توضیح کوتاهی بدهم که چگونه شد که الآن خدمت خودم را در قالب امریه شرکت نفت در حال گذراندن هستم. 

1 دی 1395 در سامانه امریه شرکت نفت ثبت‌نام و پس از قبولی، مقرر شد که 1 تیر 1396 دوران دو ماهه آموزشی خودم را در پادگان آموزشی 01 تهران (معروف به هتل 01) طی کنم. در کنار این آپشن، من 8 تا 9 ماه کسری بابت انجام پروژه پژوهشی از یک ارگان گرفته بودم و داور آن مدام زنگ میزد که برای دفاع و اخذ کسری به تهران بروم. خلاصه دو تا گزینه خیلی خوب برای سربازیم داشتم. 

همه چیز خوب بود تا اینکه اواسط تیرماه 1396 (3 هفته مانده به شروع دوران آموزشی) شرکت نفت اطلاعیه زد که تمام امریه‌ها کنسل است و دوستان یک فکری برای خودشان بکنند! به همین راحتی! انگار نه انگار که ما از 1 دی سال قبل تا این لحظه منتظر بودیم تا نوبت مان شود و دو ماه آموزشی خودمان را بگذارنیم. همچنین گزینه‌های دیگر مانند کسری خدمت را هم از دست داده بودیم و در واقع در این فرصت کم هیچ کاری از دستمان بر نمی‌آمد. خلاصه با هزار دوندگی و نامه‌نگاری با تمام افراد رده بالا (از بیت رهبری گرفته تا سردار کمالی و بالانشین‌های وزارت نفت و نمایندگان مجلس) توانستیم همه چیز را به حالت اولیه برگردانیم و با کلی خوشحالی دو سال امریه خودمان را شروع کنیم.

از این‌ها که بگذریم، می‌رسیم به اینکه این 18 ماه چگونه بود؟

اولین اصل من برای گذراندن دو سال امریه، کار کردن در کنار شخص کاربلد و پرانگیزه بود و نه شرکت بزرگ و اسم و رسم دار. به همین دلیل بدون هیچ شک و شبهه‌ای دانشگاه صنعت نفت و دکتر کُرد را انتخاب کردم. هدفم این بود که با آرامش و به دور از جو منفی و حسود و دهان‌بین کارمندان برخی شرکت‌های دولتی نفتی کار خودم را به پیش ببرم (یکی از همین کارمندان یکی از شرکت‌های بزرگ دولتی نفتی با زبان خودش به من گفت که از فلان امریه یا دانشجو می‌ترسم که جای من را در شرکت بگیرد! تصور کنید چه جو خاصی حاکم است). 

از ابتدا تا همین لحظه هیچ اعتقادی به مقاله نوشتن ندارم. به شدت این کار را غیر مفید و وقت تلف کن و کوچه بازاری میدانم. در ایران ابتدا مقاله می‌نویسند و بعد شروع به تجزیه‌و‌تحلیل و داده‌سازی می‌کنند. یک جورایی مهندسی معکوس است. یعنی ابتدا شما یک پروژه ارشد با سطح بسیار پایین انجام می‌دهید. بعد مدام دنبال ژورنال و کنفرانس می‌گردید. حالا باید یک جوری موضوع خودتان را با موضوع ژورنال و کنفرانس تطبیق دهید. راه حل چیست؟ هیچی، خودتان یک جوری موضوع پایان‌نامه‌تان را به هر چیزی ربط دهید! کاری که همه انجام می‌دهند. حیف اینجا جایش نیست وگرنه نشان میدادم که چگونه یکی از دوستانم در دو سال امریه 29 مقاله در ژورنال‌های خارجی چاپ کرده است! آفرین به این سطح تلاش برای انجام کارهای چیپ!

در چند ماه ابتدای امریه، از این شاخه به آن شاخه پریدم و هر چیزی را که حس می‌کردم کمی علاقه دارم تست کردم تا جایی که علاقه واقعی خودم را یافتم. راه و هدفم کاملا مشخص شد و هم‌اکنون نیز در همان مسیرم. مزیت سربازی (چه داخل پادگان باشی و چه امریه و چه نخبگی) این هست که متوجه میشوی که زیاد غرور نداشته باش. دنیا خبر خاصی نیست. ساکت و بی سر و صدا کار خودت را انجام بده. 

البته هر از چند گاهی آدم احساس خستگی نیز می‌کند. از اینکه باید 2 سال از بهترین روزهای عمرت را چنین بگذرانی. به قول معروف آدم "نَکِش" می‌شود! ولی خدا را شکر آزادی من در دانشگاه خیلی زیاد هست و دکتر کرد هم سرپرست بسیار مدیری هستند.

راستی حقوق امریه‌های شرکت نفت همانند سربازان عادی است. ماهانه 186 هزار تومان برای سرباز فوق لیسانس می‌پردازند که البته هزینه مکان و غذا نیز به عهده خودشان است. بعضی از ماه‌ها نیز هزینه رفت‌و‌آمد و غذا و لباس می‌دهند که شاید در این ماه‌ها حقوقم به چیزی حدود 700 هزار تومان برسد.

در این 18 ماه یک مقاله نه چندان سطح بالا در حوزه مورد علاقه‌ام نوشته‌ام (فقط یک مقاله در میان فرصت‌های زیاد مقاله‌نویسی)، کتاب چاه‌آزمایی در آستانه چاپ قرار دارد، زبان کار کرده‌ام، نرم‌افزار پراسپر را فراگرفتم، مقداری از طریق سایت‌هایم درآمد داشته‌م و از همه مهمتر عشق واقعی خودم را یافته‌ام که این مورد آخر تمام مزد من در دوران امریه است.

دوران سربازی به گونه‌ای است که ابتدا اصلا تمایلی به رفتن نداری ولی آخرای آن به دلیل اینکه به وضعیت خوب موجود عادت کرده‌ای، دوست نداری تمام شود. ولی من اصلا اینگونه نیستم، آرزو می‌کنم هرچه سریعتر تمام شود و به دنبال کار و کسب درآمد بروم. تمام این مقاله‌بازی‌ها و کتاب نوشتن‌ها و جمع کردن رزومه برای کسب پول هست و لاغیر. بدون شک به هیچ عنوان دیگر در ایران ادامه تحصیل نخواهم داد. واقعا وضعیت دانشگاه ها اسف بار هست (از دانشجو بگیر تا استاد و شرایط). معیار علم و پیشرفت شده مقاله های به درد نخور که صرفا جایگاهشان در سطل زباله است. 

تنها دعایی که می‌توانم کنم این است که خدایا من را از نوشتن تعداد زیاد مقاله‌های پوچ بر حذر دار (حالا چند عدد را بر ما ببخش).

ای کاش اول دنبال چالش و مشکل می‌رفتیم و بعد مقاله می‌نوشتیم. در ایران ابتدا مقاله را می‌نویسیم و بعد برای اینکه بگوییم مقاله و موضوع‌مان مهم است، به هزار در می‌زنیم تا یک جوری آن را مهم و کاربردی جلوه دهیم. وای بر ما...

۰ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۹
صادق سلمانی


یک تجربه به من نشون داده که هر وقت در مورد اهدافم حرف میزنم (البته نه با دیگران بلکه با خودم) و یا اینکه اون ها رو با جزئیات می نویسم، ناخودآگاه ایده های زیادی در حین حرف زدن به ذهنم میرسه... مثلاً حدود دو سه ماه پیش بود که تصمیم گرفتم یک نرم افزار رو به صورت حرفه ای یاد بگیرم... سریع یک دفترچه برداشتم و به طور ریز به ریز نوشتم که به چه دلیل میخوام این رو یاد بگیرم... اون موقع نمیدونستم که چطوری باید یاد بگیرم ولی هدفم از یاد گرفتنش رو میدونستم... در حین نوشتن اهدافم بودم که مدام ایده هایی به ذهنم می رسید که چطوری باید یاد بگیرم... خیلی موقع ها لازم نیست که شما دقیقاً مشخص کنید که چطوری می خواهید فلان کار رو انجام بدید، صرفاً خودتون رو در مسیر بیندازید و قدم اول رو بردارید... به مرور راهکارها پیدا میشن... فرقی هم نداره که چه کاری باشه، هر کار سختی ممکنه...

من در مدت اندکی اون نرم افزار رو بدون هیچ پیش ذهنیتی استارت زدم و خود به خود منابع و رفرنس های خیلی عالی پیدا میشد، منابعی که حتی تصورش رو هم نمیکردم!!... تنها به اون چیزهایی فکر کنید که می خواهید بدست آورید... شک نکنید که راهکارها خود به خود پیدا میشن... یعنی واقعا اینقدر دنیا کوچیکه که راهکاری برای یادگیری فلان نرم افزار نباشه؟؟!!

منظورم فقط یادگیری نرم افزار نیست، بلکه هر کار دیگه ای... سال دوم ارشد رو خیلی اذیت شدم ولی به اندازه 5 سال تجربه کسب کردم... یه چیزی رو خوب فهمیدم: هر چیزی رو که اکثرا بهم میگن اشتباهه، من مطمئن میشم که درسته... هر مسیری رو که اکثرا دارن میرن، من دیگه نباید برم... 

این روزها کلی از رفقایم در تهران و اهواز و غیره به من پیام میدن که صادق چرا هنوز ایرانی و اپلای نمیکنی، چرا امریه فلان جا نمیری و میخوای فلان جا بری و چندتا تصمیم گیری دیگه... یعنی میخوان ذهنیت خودشون رو بر من هم غالب کنند؛ ولی غافل از اینکه من به حرف های اونها با دقت گوش میدم و بعدش دقیقا مسیر عکس اون چیزی رو که گفتن طی خواهم کرد! روی کسی غیر از خدا نباید حساب باز کنیم... همه بعد از مدتی نارو میزنن و پا پس می کشند...

دیشب هم 10 کار مهمی رو که باید تا پایان سال 96 انجام دهم، لیست کردم و الآن هم دارم با جزئیات می نویسم که هدفم از انجام اونها چی هست، مطمئن هستم راهکارها مجبورن که خودشون رو به من نشون بدهند😉

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۰
صادق سلمانی

سعی کنید در زمینه مورد علاقه خودتون به مرحله «تسلط و استادی (mastery)» برسید... یعنی اون مبحث جزئی از وجود شما بشه... یعنی مثلا تا اسم اسیدکاری میاد، یاد اسم شما بیفتند... خودتون رو در اون زمینه "برند" کنید... روی برند شخصی خودتون در مباحث مورد علاقه تون خیلی خیلی کار کنید... متمرکز کار کنید و از موازی کاری های بی نتیجه بپرهیزید... با این شرایطی که در ایران و خارج از کشور داریم می بینیم، راهی جز استادی نداریم... 

و اما چطوری استاد بشویم؟

این کار فقط و فقط با "تمرین و تکرار" بدست میاد... مثلا وقتی شما قصد دارید که توانایی لیسنینگ خودتون در زبان انگلیسی رو قوی کنید، مدام به فایل های صوتی گوش میدید و تکرار می کنید... حالا فرض کنید که می خواهید نرم افزار اکلیپس رو یاد بگیرید: باید مدام دیتافایل رو تغییر بدید و ران بگیرید و خروجی رو مشاهده کنید... دوباره و دوباره این کار رو تکرار کنید تا خودتون با چشمای خودتون ببینید که چه اتفاقی داره میفته... پس «تکرار و تمرین» رو فراموش نکنید... انتظار پیشرفت سریع و یک یهویی روو نداشته باشیم... صبر داشته باشیم و با انجام همین کارهای کوچک منتظر نتایج واقعی باشیم... 


پ.ن1: همین الآن عزمم رو جزم کردم که مهارت لیسنینگ خودم رو تقویت کنم، در همون ابتدا این مطالبی که اینجا نوشتم به ذهنم رسید😊

پ.ن2: مخاطب این حرفا خودم بودم.

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳
صادق سلمانی

بخشی از نوشته های محمدرضا شعبانعلی (برای مطالعه کل نوشته به این لینک مراجعه کنید):


من در نگاه خودم، دنیا را با چنین استعاره‌ای می‌فهمم:

فرض کنید که چشم شما را بسته‌اند (و هرگز تا ابد باز نخواهند کرد) و شما را در سرزمینی پر از پستی و بلندی با کوه‌ها و تپه‌های زیاد، رها کرده‌اند و از شما خواسته‌اند که با راه رفتن، به تدریج به بالاترین نقطه‌ی ممکن دست پیدا کنید.

در این سرزمین، انسانهای زیاد دیگری هم هستند که مانند شما، با چشمان بسته در حرکت هستند و فاصله‌ی ما چنان زیاد است که صدای یکدیگر را می‌شنویم اما عموماً با یکدیگر برخورد نمی‌کنیم.

همه هم، به دنبال پیدا کردن بلندترین نقطه هستند.

چگونه راه خود را پیدا می‌کنید و به سمت بلندترین نقطه می‌روید؟

احتمالاً پای خود را کمی از جایی که هست تکان می‌دهید و بر نقطه‌ی دیگری می‌گذارید. اگر احساس کردید که کمی بلندتر از جای فعلی است، گام دوم را هم برمی‌دارید. اگر احساس کردید که ارتفاع آن کمتر از جای فعلی است، پای خود را بر تکیه گاه قبلی می‌گذارید و دوباره در جهتی دیگر، یک گام برمی‌دارید.

این کار را دائماً انجام می‌دهید تا به نقطه‌ای برسید که به هر سو گام برمی‌دارید، می‌بینید که نقطه‌ی جدید، پایین‌تر از نقطه‌ی فعلی شماست و تصمیم می‌گیرید که در آنجا ماندگار شوید.

این استعاره، برای من که دانش و سواد چندانی ندارم، استعاره‌ای ساده و زودفهم است که کمک می‌کند دنیا را بهتر بفهمم.

آن ارتفاع را، نمادی از رضایت در نظر می‌گیرم. نمادی از تعالی. نمادی از درک بهتر عالم هستی. نمادی از آرامش. نمادی از هر انگیزه‌ای که مطلوب انسان است و برای کسب آن تلاش می‌کند.

از سوی دیگر، چشم‌مان را بسته می‌بینم. ما فقط چند گام نزدیک را می‌بینیم. دور دست‌ها را نمی‌بینیم. نمی‌دانیم که رفتار امروز یا تصمیم امروز یا گام امروز، قرار است در آینده ما را به کجا برساند. ما فقط با هر گامی که برمی‌داریم می‌بینیم که اوضاع کمی بهتر یا کمی بدتر شده.

فکر می‌کنم فقط صدای دیگران را می‌شنویم. چون هرگز شیوه‌ای نداریم که واقعاً بفهمیم آن فرد دیگری که می‌شناسیم یا حتی کنار ماست، در نقطه‌ای بالاتر از ما قرار گرفته یا پایین‌تر.

شاید از صدا یا حرف‌ها، حدسهایی بزنیم. اما به خوبی می‌دانیم که این حدس‌ها، هرگز دقیق و قطعی نیست.

این استعاره، پیام دیگری هم دارد که برای من بسیار مهم است:

بسیاری از ما، در نقطه‌ای قرار می‌گیریم که گام به هر سو بر می‌داریم، می‌بینیم پایین‌تر از نقطه‌ی فعلی است. پس با خیال راحت آنجا می‌مانیم و می‌گوییم: آخر دنیا همین است. آخر لذت همین است. آخر درک عالم هستی همین است. آخر فهم از جهان همین است. اخر آسایش همین است. آخر درآمد همین است. آخر موفقیت همین است. اینجا دیگر منزل‌گاه نیست. بلکه سرمنزل مقصود است!

در حالی که ممکن است گرفتار تپه‌ای کوچک باشیم و کمی دورتر (یا خیلی دورتر) قله‌های بلندی وجود داشته باشند که هرگز از آنها مطلع نشویم.

استعاره‌ی من در مورد جستجوی بلندترین تپه (یا قله)، دو نکته‌ی کلیدی برای خودم دارد:

نکته‌ی اول اینکه به خاطر داشته باشم که رشد و کمال و موفقیت و نگاه عمیق‌تر به جهان اطراف، زمانی به وجود می‌آید که گاهی اوقات حاضر باشیم از نقطه‌ی بهینه‌ی محلی یا آن منزلگاه موقت عبور کنیم.

و نکته‌ی دوم اینکه فراموش نمی‌کنم و نمی‌کنیم که چشم‌هایمان بسته است. این فقط حدس ماست که قله‌ی بلندتری هم هست. ممکن است در نهایت به دره‌ای عمیق‌تر تا تپه‌ای با ارتفاع کمتر برسیم.

چرا برنامه ریزی سنتی به سادگی امکان پذیر نیست

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۵
صادق سلمانی