بخشی از نوشته های محمدرضا شعبانعلی (برای مطالعه کل نوشته به این لینک مراجعه کنید):
من در نگاه خودم، دنیا را با چنین استعارهای میفهمم:
فرض کنید که چشم شما را بستهاند (و هرگز تا ابد باز نخواهند کرد) و شما را در سرزمینی پر از پستی و بلندی با کوهها و تپههای زیاد، رها کردهاند و از شما خواستهاند که با راه رفتن، به تدریج به بالاترین نقطهی ممکن دست پیدا کنید.
در این سرزمین، انسانهای زیاد دیگری هم هستند که مانند شما، با چشمان بسته در حرکت هستند و فاصلهی ما چنان زیاد است که صدای یکدیگر را میشنویم اما عموماً با یکدیگر برخورد نمیکنیم.
همه هم، به دنبال پیدا کردن بلندترین نقطه هستند.
چگونه راه خود را پیدا میکنید و به سمت بلندترین نقطه میروید؟
احتمالاً پای خود را کمی از جایی که هست تکان میدهید و بر نقطهی دیگری میگذارید. اگر احساس کردید که کمی بلندتر از جای فعلی است، گام دوم را هم برمیدارید. اگر احساس کردید که ارتفاع آن کمتر از جای فعلی است، پای خود را بر تکیه گاه قبلی میگذارید و دوباره در جهتی دیگر، یک گام برمیدارید.
این کار را دائماً انجام میدهید تا به نقطهای برسید که به هر سو گام برمیدارید، میبینید که نقطهی جدید، پایینتر از نقطهی فعلی شماست و تصمیم میگیرید که در آنجا ماندگار شوید.
این استعاره، برای من که دانش و سواد چندانی ندارم، استعارهای ساده و زودفهم است که کمک میکند دنیا را بهتر بفهمم.
آن ارتفاع را، نمادی از رضایت در نظر میگیرم. نمادی از تعالی. نمادی از درک بهتر عالم هستی. نمادی از آرامش. نمادی از هر انگیزهای که مطلوب انسان است و برای کسب آن تلاش میکند.
از سوی دیگر، چشممان را بسته میبینم. ما فقط چند گام نزدیک را میبینیم. دور دستها را نمیبینیم. نمیدانیم که رفتار امروز یا تصمیم امروز یا گام امروز، قرار است در آینده ما را به کجا برساند. ما فقط با هر گامی که برمیداریم میبینیم که اوضاع کمی بهتر یا کمی بدتر شده.
فکر میکنم فقط صدای دیگران را میشنویم. چون هرگز شیوهای نداریم که واقعاً بفهمیم آن فرد دیگری که میشناسیم یا حتی کنار ماست، در نقطهای بالاتر از ما قرار گرفته یا پایینتر.
شاید از صدا یا حرفها، حدسهایی بزنیم. اما به خوبی میدانیم که این حدسها، هرگز دقیق و قطعی نیست.
این استعاره، پیام دیگری هم دارد که برای من بسیار مهم است:
بسیاری از ما، در نقطهای قرار میگیریم که گام به هر سو بر میداریم، میبینیم پایینتر از نقطهی فعلی است. پس با خیال راحت آنجا میمانیم و میگوییم: آخر دنیا همین است. آخر لذت همین است. آخر درک عالم هستی همین است. آخر فهم از جهان همین است. اخر آسایش همین است. آخر درآمد همین است. آخر موفقیت همین است. اینجا دیگر منزلگاه نیست. بلکه سرمنزل مقصود است!
در حالی که ممکن است گرفتار تپهای کوچک باشیم و کمی دورتر (یا خیلی دورتر) قلههای بلندی وجود داشته باشند که هرگز از آنها مطلع نشویم.
استعارهی
من در مورد جستجوی بلندترین تپه (یا قله)، دو نکتهی کلیدی برای خودم دارد:
نکتهی اول اینکه به خاطر داشته باشم که رشد و کمال و موفقیت
و نگاه عمیقتر به جهان اطراف، زمانی به وجود میآید که گاهی اوقات حاضر باشیم از
نقطهی بهینهی محلی یا آن منزلگاه موقت عبور کنیم.
و نکتهی دوم اینکه فراموش نمیکنم و نمیکنیم که چشمهایمان بسته است. این فقط حدس ماست که قلهی بلندتری هم هست. ممکن است در نهایت به درهای عمیقتر تا تپهای با ارتفاع کمتر برسیم.